از این روزهای زندگی که خیلی دیر و سخت می گذرد
از تمام ثانیه ها گذر عمرم در این روزها متنفرم
از هیچ چیزی لذت نمی برم
از خودم دلگیرم! چرا؟
درون باتلاقی که خودم با دستای خودم ساخته ام گیر کرده ام.
چندی پیش صدایی شنیدم و سپس دست کمکی دراز شد بسویم
دستان خسته ام را به سوی او دراز کردم ..
کم و بیش از درون باتلاق بیرون آمده بودم...
همه چیز داشت خوب می شد.
اما وقتی عمق باتلاق را بهش نشان دادم ترسید
کم کم خودش را کنار کشید..
آری او از باتلاقی کهمقصر اصلیش خودش بود ترسید و باز رفت.
و من باز تنها ماندم....
نخواست یا نتوانست کمکم کنه؟
من در باتلاقی که به کمک او و به دست خودم درستش کرده بودم فرو رفتم.
ا ما این بار عمق باتلاق به کمک اوبیشتر شده...
طوری که دستانم دیگر به بیرون باتلاق نمی رسد...
آری من در منجلابی که خودم و به کمک او ساختم گیر افتاده ام.
دیگر نفس کشیدن غیر ممکن شده است.
آری از خودم دلگیرم که چرا زندگیم راباختم؟
چرا انقدر زود تسلیم شدم؟
به خاطر چی؟ بخاطر کی؟ بخاطر هیچی؟
پشیمانم اما خیلی دیر است من دیگر آن کسی نیستم که بودم
فریاد می زنم من تسلیم شده ام! آما دیگر فایده اینداره
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: