به نام اوکه انقدر آه کشیدم تا تو را برایم فرستاد.
نمیدانم شاید سلام....
گاهی دلم میخواهد بدانی حال من چگونه است
اما بدان که من همیشه حال تو را میدانم....
اغلب دلم برایت تنگ میشود هر لحظه یک بار تنفست میکنم
جای تعجب نیست یک دیوانه دارد با تو حرف میزند
خودت قضاوت کن که اول دیوانه نبود
و حالا خوشحال است که تو دیوانه اش کردی...
دیروز باران هم بارید
و من به یاد درس لطیف عصر هفت سالگی پشت پنجره ماندم
تا او بیاید اما هرچه نگاه به پنجره ریختم او نیامد
و یا نه دیوانگی ست تو نیامدی...
راستی چه حکمتی ست که من بیشتر غروب ها دلم برای تو تنگ میشود!!
...نه فکر کنی که خورشیدی نه عزیزم خورشید شب ها میرود
و گل های آفتابگردان را به حال خودشان میگذارد...
راستی آن چیزی که سالها پیش بردی حالا کجاست؟!...
اینگونه نگاهم نکن دلم را میگویم....
در انتظار در انتظار نگذاشتنت...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: